زبانحال راهب دیر نصرانی با سر مطهر امام علیهالسلام
بدادم زر، گرفـتم در عوض جان چه جان، جانِ جهان بهبه چه ارزان اگـر چـه زر بــدادم سـر گـرفـتـم به عـالـم زنـدگـی از سر گـرفـتـم هـمـین دولـت بـسـم در نـشـأتـیـنم کـه مـن سـوداگـر رأس حـسـیـنـم چو من سـوداگـری سـودا نکـرده که سودش عـقـل را دیـوانه کرده ز سـودای سـری ســودا ز دسـتـم که گـنـج عـالـمـیـن افـتـاده دسـتـم ز روی گـنج، گـردی گر فـروشم زیـانـکـارم به فردوس ار فروشم چنان در ملک تـرسـایی به سیرم که عـیـسی را فـرود آرم به دِیْرم اگر عیسی به چرخ چارمین است مرا سر برتر از عرش برین است از آنم سـربـلـنـد از عـرش بـرتـر که سر بـنـهـادهام بر پای این سر ز راز این لـب خـشـکـیـده مــاتـم مـگـر خــضـرم لـب آب حـیــاتـم و یا مـوسـایـم انـدر طـور سـیـنـا کـز این سـر نـور حـقـّم در تجـلا من آن بینم به رأی العین از این نور که موسی را ز اَرْنی بود منظور اگر انـجـام تـرسـایی چـنـین است خـوشا آئـیـن من آئـیـن دیـن است خـداونـدا من اکـنـون در کـنـشـتم و یـا در غـرفـۀ بــاغ بــهــشــتــم من از هر سرفـرازی سـرفـرازم که مـهـمـانـدار سـلـطـان حـجـازم تو ای بـانـوی مـریـم! تـو کجـائی که امـشـب بـایـدت بـر دِیـْرم آیی من آن ترسا و دیرم در کنشت است چرا مهمان من زیب بهشت است سری که سیـنۀ زهـراست مهـدش چرا دست من ترساست مهدش؟! |